گذشتن و آخر شدن. (آنندراج). گذشتن و تمام شدن. (غیاث). منقضی شدن و تمام شدن. (ناظم الاطباء) : چون سال صد و نود و نه سپری شد و سال دویست اندر آمد به اول ماه محرم همه سپاه به در کوفه آورد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152)، از میان رفتن. تمام شدن. به انتها رسانیدن: شاد بادی و همه ساله بتو شاد پدر شادیی کآن نشود تا بقیامت سپری. فرخی. و ما او را (سطح را) نهایت جسم نهادیم که جسم به دومی سپری شد. (التفهیم). و همین باشد تا آنگاه که جهان سپری شود. (تاریخ سیستان). و ده گان و پنجگان (مهتران را) همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند و بعامه رسید. (مجمل التواریخ). من اعتبار کردم بزیج میان آنچه حساب من است تا آنچه گفت... و فی الجمله خلاف اندر تواریخ هرگز سپری نشود. (مجمل التواریخ) .و چون مدت درنگ او سپری شود... (کلیله و دمنه). بدانست که ایام محنت سپری شد و روزگار اقبال رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). آخر بسبب نفعی حقیر آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد. (گلستان). یکی از ملوک عرب مدت عمرش سپری شد. (گلستان)، پرداخته شدن. (ناظم الاطباء). ساختن: پس نمرود بفرمود تا بنایی کردند سخت بلند... و دیوار اندرکشید. چون دیوار سپری شد، بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی)، زائل شدن: از آن که هست شب آبستن و نداند کس که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن. مسعودسعد. ، ناپدید ومعدوم شدن. (ناظم الاطباء). مردن. فانی شدن: هفت سال در بند داشت تا آنجایگه سپری شد. (راحه الصدور راوندی). و بعد از آن در خناق آن محنت اضطراب میکرد تا سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). او در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). جاسوسان برگماشت تا عبدالملک را بدست آوردند و او را بگرفت و باور کند فرستاد و آنجایگاه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون ابواسحاق بن البتکین بغزنه رسید بمدتی نزدیک سپری شد و دعوت حق را اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). مردم بسیار در زیر آن سپری شدند و از چهارپای خود اثری نماند. (جهانگشای جوینی)، طی شدن و نوردیده گردیدن. (آنندراج). طی شدن. (غیاث) : هرچ آن سپری شود سرانجام خواهی قدمی و خواه صد گام. نظامی. ، خالی شدن. (ناظم الاطباء)
گذشتن و آخر شدن. (آنندراج). گذشتن و تمام شدن. (غیاث). منقضی شدن و تمام شدن. (ناظم الاطباء) : چون سال صد و نود و نه سپری شد و سال دویست اندر آمد به اول ماه محرم همه سپاه به در کوفه آورد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152)، از میان رفتن. تمام شدن. به انتها رسانیدن: شاد بادی و همه ساله بتو شاد پدر شادیی کآن نشود تا بقیامت سپری. فرخی. و ما او را (سطح را) نهایت جسم نهادیم که جسم به دومی سپری شد. (التفهیم). و همین باشد تا آنگاه که جهان سپری شود. (تاریخ سیستان). و ده گان و پنجگان (مهتران را) همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند و بعامه رسید. (مجمل التواریخ). من اعتبار کردم بزیج میان آنچه حساب من است تا آنچه گفت... و فی الجمله خلاف اندر تواریخ هرگز سپری نشود. (مجمل التواریخ) .و چون مدت درنگ او سپری شود... (کلیله و دمنه). بدانست که ایام محنت سپری شد و روزگار اقبال رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). آخر بسبب نفعی حقیر آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد. (گلستان). یکی از ملوک عرب مدت عمرش سپری شد. (گلستان)، پرداخته شدن. (ناظم الاطباء). ساختن: پس نمرود بفرمود تا بنایی کردند سخت بلند... و دیوار اندرکشید. چون دیوار سپری شد، بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی)، زائل شدن: از آن که هست شب آبستن و نداند کس که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن. مسعودسعد. ، ناپدید ومعدوم شدن. (ناظم الاطباء). مردن. فانی شدن: هفت سال در بند داشت تا آنجایگه سپری شد. (راحه الصدور راوندی). و بعد از آن در خناق آن محنت اضطراب میکرد تا سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). او در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). جاسوسان برگماشت تا عبدالملک را بدست آوردند و او را بگرفت و باور کند فرستاد و آنجایگاه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون ابواسحاق بن البتکین بغزنه رسید بمدتی نزدیک سپری شد و دعوت حق را اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). مردم بسیار در زیر آن سپری شدند و از چهارپای خود اثری نماند. (جهانگشای جوینی)، طی شدن و نوردیده گردیدن. (آنندراج). طی شدن. (غیاث) : هرچ آن سپری شود سرانجام خواهی قدمی و خواه صد گام. نظامی. ، خالی شدن. (ناظم الاطباء)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی